بنام يزدان پاك 

 

 

دخترك گل فروش

 

در ميان ماشينهاي رنگارنگي كه تنگ هم چسبيده بودن و با اون ترافيك شديد كم كم جلو ميرفتن....
توي هواي سردي كه همه شيشه ها رو بالا داده بودن و بخاري روشن كرده بودن.....
توي يه شب سرد زمستاني كه دونه هاي برف زير نور چراغهاي زرد خيابون رقص كنان با ناز و عشوه خودشون رو تو آغوش گرم زمين رها ميكردن.....
دختركي نوجوان فقط فكر و ذكرش اين بود اين چند شاخه گل توي دستاش رو بفروشه و زودتر از دست اين سرما راحت بشه......
گلهاي دستش رو توي دست ديگه اش گذاشت و اون دستش رو توي جيب پاره پوره كاپشن تنش فرو كرد تا شايد كمي گرم بشه و قدرت گرفتن گلها رو داشته باشه.....
به كنار چند ماشين مدل بالا رفت و با دست چند ضربه به شيشه ماشينها ميزد تا شايد يه كسي پيدا بشه يه شاخه گل ازش بخره.....
گره كور ترافيك انگار باز شده بود و ماشينها به سرعت از كنارش رد ميشدن و اميدش ديگه به ياس تبديل شد كه به اين زودي به خونه برگرده......
پسركي نوجوان هم سن و سال خودش از طرف ديگر خيابان نگران نگاهش ميكرد......
در روزهايي كه هوا سرد نبود ديدن يك طره از موهاي خرمايي دخترك جلوي صورتش تابلوي بي نظيري بود كه دل پسرك رو شاد ميكرد و نگاههاي محبت آميز پسرك هم تنها دلخوشي دخترك براي تحمل اون لحظات سخت بود......
دخترك با بهم ماليدن مداوم دستانش توجه پسر را جلب كرد كه خيلي سردش شده و پسرك با ايما و اشاره بهش فهموند كه آلان يه آتيش روشن ميكنه ......
ماشيني با سرعت كم آرام از كنار دخترك رد شد و دخترك از پشت شيشه هاي عفب ماشين دختري هم سن و سال خودش را ديد كه براش دست تكون داد....دخترك حسي نداشت كه جوابش را بدهد مي ترسيد باز رويا و خيالي خوش اونو در خودش غرق كنه كه دوامي نداشت و باز بايد به عالم واقعيت بر ميگشت و عذابش بيشتر از پيش ميشد.....
صداي سوت پسرك از اونطرف خيابون بگوش رسيد و دخترك ديد كه پسر آتيشي روشن كرده و از خوشحالي اينكه چند دقيقه اي كنار پسرك در كنار آتش گرم خواهد شد و نگاههاي محبت آميز پسر دلش را هم گرم خواهد كرد بسرعت به طرف آو دويد و متوجه ماشيني نشد كه بسرعت مي آمد .......
پسرك جيغ بلندي كشيد .....
به بالاي سر او رسيد.... چند شاخه گل سرخ اطرافش پراكنده شده بود.....
كنارش بزمين نشست و او را توي بغلش گرفت ...دستانش را ميان دستان گرم خودش فشرد تا شايد اين دم آخر اندكي گرم شود.....
زن مد بالايي كه پشت ماشين نشسته بود روسريش رو از روي گردنش سرش كرد و به يكي دو نفري كه جمع شده بودن گفت: بازم يكي از اين بچه هاي بي صاحب كه توي خيابونها وول ميخورن ....بزني يكيشون صد تا صاحب پيدا ميكنن
دو سه نفر براي خودشيريني گفتند...شما ناراحت نشين خانوم ما ديديم كه شما بي تقصير بودين.....
پسرك شاخه گل سرخي كه كنارش افتاده بود را برداشت و روي سينه دخترك گذاشت و گفت:خيلي دوست داشتم......
دخترك نگاه آخرش را به ديده گان پسرك دوخت كه اشكهايش بي مهابا فرو ميريخت و چشمانش را بست و باز كرد انگار مي خواست به پسرك بفهموند كه ميدونم آلان ديگه مطمئن شدم......
بعد با نگاهي به چشمان پسرك دلش از محبت آن نگاهها گرم گرم شد و براي هميشه چشمانش را بست....

 

شهريار. ب

پاييز 92


موضوعات مرتبط: دخترك گل فروش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:, | 6:45 AM | نویسنده : شهريار.ب |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.